یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

حوله آستین دار

وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی،اون موقع که با مامانی سرگرم خرید سیسمونی شما که قد نخودچی بودی بودم،از رولان واست یه ست حوله حمام خریدم. از این حوله های کلاهدار که همه نی نی ها دارن. رنگ حوله منو عاشق خودش کرد یه ترکیب گلبهی-ارغوانی.همون موقع تو رو تو اون حوله تصور کردم و دلم ضعف رفت. به دنیا اومدی و اون حوله شد همراه همیشگی تو بعد از هر آبتنی و من هر وقت که تو رو با اون حوله میدیدم دلم ضعف میرفت واسه بغل کردنت.پیش خودم حساب کرده بودم که حداقل تا 3 سالگیت یا شایدم بیشتر بتونی ازش استفاده کنی. آخه نه اینکه کوچول موچولی حالا حالا میتونی ازش استفاده کنی ولی به این فکر نکردم که دختر کوچولوی مامان داره بزرگ میشه و آرزوهای خودش و منطق خودش رو داره....
24 مرداد 1391

جایگزین واژه

زین پس به جای اصطلاح نامأنوس و بیگانه مگس مزاحم اصطلاح مگس بی دَ دوبی رو به کار برید که کاملا فارسی است و از ذهن خلاق دختر ایران زمین تراوش شده. با تشکرمامان دختر ایران زمین ...
21 مرداد 1391

المپیک لندن و خونه ما و دختر المپیکی

 این روزها حال و هوای خونمون رنگ المپیک گرفته. از افتتاحیه تا امروز همه مسابقات و بازیها رو نگاه کردیم. این میون ورزشهای مورد علاقه ات هم خودشون رو نشون دادن. علاقه خاصی به شنا و شیرجه پیدا کردی و همه مسابقاتش رو نگاه کردی. خداییش  هم رقابتهاش خیلی قشنگ بود. شیرجه رو حتی از شنا هم بیشتر دوست داری. فکر کنم به خاطر اینه که اصولا پریدن رو دوست داری.دیشب مسابقات شیرجه مردان بود آنچنان با علاقه و جدیت نگاه میکردی که نگو. یه دفعه بلند شدی و گفتی مامان من دوست داشتم پاهامو اینجویی بگییَم و بپَیَم تو آب. نگاه کن!!!!! . تازه بعد از تموم شدن مسابقه ها میگی مامان الان جایزه میدن . یکی از رشته های ژیمناستیک رو هم خوشت اومده اگه اشتباه...
17 مرداد 1391

شرکت در آخرین لحظه

سلام مامانی دیشب داشم تو وبلاگها میگشتم یهویی چشمم به یه مسابقه خورد. با اینکه خیلی توضیح نداشت ولی بدم نیومد که عکست رو شرکت بدم.آخه این دو عکس رو دقیقا توی یه روز گرفتم ازت. روز خوبی بود و من این دوتا عکست رو خیلی دوست دارم. گریه ات از دیدن امین پسرخاله بنده بود که واسه تعطیلات برگشته بود و خودش این عکسها رو ازت گرفته و به من داده و دقیقا موقع رفتن از پیششون خوشحال شده بودی و انگار داشتی بال در می آوردی . به هر حال همین طوری این دو تا عکست رو شرکت دادم من حتی نمیدونستم که متن هم لازم داره واسه همین چیزی ننوشتم.   از شما دوستای گلم هم که زحمت کشیدین به وبلاگ ساجده جون رفتین ممنونم.واسه سرگرمیه وگرنه برد و باخت که اینجا معنی...
17 مرداد 1391

رنگ و وارنگ

یه جمله ای رو این روزها ازت زیاد میشنوم دخترکم. بیبینم کداس؟ (ببینم کجاست؟) هر حرفی که بزنیم یا کاری کنیم سریع میای میگی بیبینم کداس؟ مثلا میگم وای امروز چقدر خسته شدم! سریع میگی بیبینم کداس؟؟ و من میمونم که چطوری خستگی رو نشونت بدم! قرار بود که واسه چکاپ برم دکتر. با اینکه قرار بود که سه نفری بریم ولی یکمی اذیتت کردم و گفتم بمون پیش بابا که مامان بره دکتر و زودی بیاد. قیافه ات تو هم رفت و بعد یه دفعه یه فکری به ذهنت رسید و با دستای کوچولوت به دلت فشار دادی و گفتی دلم درد میکنه!! بریم آقای دُتُر!! قراره که واست تخت سفارش بدم که بسازن. اول رفتیم چند تا فروشگاه تا مدلهای جدید رو ببینم و بعد بریم سفارش بدیم. اولین فروشگاهی که رف...
11 مرداد 1391

به مناسبت بیست و نهمین ماه زندگیت

29 ماهت هم تموم شد و تموم لحظه های این 29 ماه رو به معنای واقعی با هم زندگی کردیم. 29 ماه گذشت و دلم میخواست هر روزش رو واست بنویسم. از شیرین زبونیهات و شیرینکاریهات. از شیطنتهات. خنده هات و گریه هات. حیف که نمیشه مامانی ببخش. فقط بدون ذره ذره با تو بودن شیرین و دلپزیره آرام جانم. حتی وقتی که از دست هم دلگیر میشیم و ناراحت هم منت کشیهامون دلچسبه. من که عاشقشم.پیش خودمون بمونه ها بعضی وقتها الکی باهات قهر میکنم که بیای ناز منو بکشی و با هم آشتی کنیم امروز که داشتم توی وبلاگت میگشتم و مطلبها رو میخوندم خیلی خوشحال شدم . میدونی چرا ؟ از اینکه خاطراتت رو یه جایی ثبت کردم. خیلی جالب بود چون خیلی از کارهات رو یادم رفته بود. باورم نمیشد که ح...
10 مرداد 1391
1